با یه نظریه ی احمقانه چطورید!؟

سلام...می خواهم شما را با مردی آشنا سازم که با ایده ی به ظاهر احمقانه اش توانست به کشاورزی منطقه ای در اتیوپی کمک کنه...این مطلب از مجله لیسا برداشته شده و سعی کردم بتونم ترجمه ی قابل فهمی ارائه کنم....امیدوارم که مورد قبول دوستان قرار بگیرد....

                                           

چطور از فرسایش خاک سود ببریم: خاک را حفظ کنیم

                                       منطقه ی آیروب

چطور از فرسایش خاک سود ببریم: خاک را حفظ کنیم

 

هوگوس ولدو و آسفاها زیگتا

 

این  مطلب شرحی است درباره  چطور برداشتن یک نظر احمقانه توسط مردم آیروب(منطقه ای در اتیوپی)

اين داستاني است كه بيان ميكند چطور مردم آيروب يك انتخاب احمقانه انجام دادند و با ساختن سدهای مانع یا آزمایشی زمین های کشاورزی را در دره ی سنگی در تیگاری شرقی(اتیوپی) بارور کنند.

آن نشان می دهد که دریافت طولانی مدت پول برای برنامه ی کاری موفقیت آمیز می تواند باشد اگر آن برای کشاورزان نتایج قابل محسوسی رو به دنبال داشته باشد و  سازمان های محلی ٬ کنترل محلی و  نظام اخلاقی سنتی را برای کمک متقابل تقویت کند.

مردم آیروب هم اکنون حدودا 20.000 هزار نفر می باشند در منطقه ای دوردست در شمال شرقی تیگرای در پرتگاهی که از یک فلات بلند به سمت رود قرمز پایین می رود. منطقه ی آیروب 340 کیلومتر از منطقه را شامل می شود. میزان بارندگی کمتر از 400 میلی متر در سال است که اساسا در یک فصل بارنی  کوتاه و گاهی اوقات در دو فصل است. بیشتر مردم در ارتفاعات بین 1500 تا 2500 بالاتر از سطح دریا زندگی می کنند. قله ی کوهها بالاتر از این و  رودخانه ی تحتانی بسیار پایین تر. زمین خیلی ناهموار و سنگی است٬ با شیبهای شیبدار و  دره  های عمیق که با جریان سریع سیل کنده شده است. قطعه های طبیعی زمین هموار کمیاب و نادر هستند.

آیروبها سابقا دامپروری می کردند و برای نجات دادن و زنده ماندن بزها و گله ی احشامشان تلاش می کرندند اما اغلب اوقات از گرسنگی رنج می بردند. کاکتوس گلابی مانند زبر(از خانواده انجیر هندی) با نام محلی بالاسا در حوالی سال 1900 بوسیله ی کشیش کاتولیک فرانسوی شناسانده شد ٬ کسی که در سال 1846 به ایروب آمد و یک کلیسا و مدرسه در آلیتنا که اکنون در مرز بین اتیوپی و اریتره است بنا نهاد. آیروب ها شروع به کاشتن بالاسا در نزدیکی خانه هایشان کردند. آنها دام هایشان را در فصل کم آبی با بالاسا تغذیه می کردند. مردم در فصل باران زا میوه هایش را می خوردند. برای هر دو٬ انسان و حیوانات بالاسا کلید بقا شد و امروزه  این نقش را هم ایفا می کند.

اکنون هم آیروب ها غلات – عمدتا ذرت و سورگوم و جو – کشت می کنند.

در سال های اخیر تعدادی از مردم باغ هایشان را در کنار بستر رود ساختند و انواع فلفل های تند٬ پیاز٬ گوجه فرنگی و درخت های میوه(عمدتا پرتقال) کاشته اند.آیروب ها یک سنت قدیمی و دیرین در نگهداری زنبور دارند. عسل سفید مایل به زرد(کهربایی)از آلتنا در سرتاسر اتیوپی شناخته شده است.

 

نظریه ی احمقانه

 

نزدیک به 50 سال پیش٬ اتو قبرای هاوکو ٬ یک مرد آیروبی از دهکده ی دایا تلاش کرد از رودخانه ی آب و خاک دزدی کند. او سنگ ها و زمین را به دره کناره ای شیب دار با کلوخ شکن هموار کرد تا مزرعه ای آماده کند که در آن غله بکارد. هر کس با تمسخر توام با تاسفی به کار دستی او می خندید و می پنداشتند که او دیوانه است. اما او به آنها می گفت: فردا شما همه تان مثل من دیوانه خواهید شد. همه می خندیدند اما فکری در ذهن شان شکل گرفت.

زمان کوتاهی بعد اتو کهسای ولدو از سربازی به خانه برگشت.او درو کردن خاک سنتی بوسیله ی کشاورزان نزدیک تریپولی - لیبی – را دیده بود. در دهکده او کنار خانه اش یک آب بند کوچک ساخت. او توسط مرد سومی به نام اتو زیگتا گبرمدهین از دهدکده ی آوو مورد توجه قرار گرفت کسی  که البته اتو قبرای را مسخره کرده بود ولی به ایده ی او جذب شد. اتو زیگتا شروع به آزمایش کردن با یک سری از آب بندهای آزمایشی کرد٬ در آغاز در پایین بستر رود و  بتدریج ساختن سد های اضافی که بیشتر در بالای دره و بالا بردن دیواره های سنگی در طی سالها. کشاورزان دیگر شروع به اتنخاب این تکنیک و روش کردند. آنها پذیرفته بودند و می گفتند که آن شخص می تواند از مردم دیوانه یاد بگیرند.

در 40 سال گذشته ٬ مردم آیروب ها در واقع شیفته ی دیوانه درباره ی ساختن آب بندها شده اند. در بیشتر بستر رودها آنها آب بندهای آزمایشی را برای حفظ روان خاک از شستن در مناطق بالا قبل از آن که در دریاچه ی قرمز ناپدید شود ساخته اند. آنها سطح زمین های هموار گسترده برای استفاده در زمین های کشاورزی و مراتع تهیه کرده اند. بعضی از آب بندها هم اکنون بالاتر از 10 متر ارتفاع دارند و در طی سالها در عرضشان پوشیده از خاک و پر شده اند.اتو زیگتا کسی که تا سن 78 سالگی هنوز هم فعالانه توسعه و بهتر کردن سیستم درو  انجام می دهد تاسف می خورد از اینکه آیروب ها چرا زودتر به این فکر نرسیده بود که قبلا خاک زیادی از آنها عبور کرده بود.

علاوه بر این اب بندهای ازمایشی در دره های رود فرعی کشاورزان آیروب شروع به منحرف کردن مسیر اب از رود بستر(رودخانه ی بستر)اصلی به مزارع ساخته شده در پشت دیوارها در امتداد لبه ساختند. آنها فن قرار دادن عموی سنگ ها را که – کراوات شیطان – نامیده اند را توسعه دادند که نیروی سیلاب را مقاومت کند. همچنین آنها کانالهایی برای هدایت روان آب از شیبهای سنگی به مزارعشان پشت آب بندهای آزمایشی و نزدیک مسیر رودخانه کندند.

یک جغرافیدان سوئیسی – برونو استربل – در میانه های سال 1970 به آلتینا آمد. او دید که که چگونه آیروب ها از فرسایش با وجود آوردن زمین های کشاورزی در جهت خود سود می برند٬ بدون هیچ ابزار صنعتی از سنگ برای شکستن سنگ استفاده می کنند. او مهارت ها و بدعت های آیروب ها را پذیرفت و راه های کمکی از پشتیبانان تلاش هایشان و ساختن تخصص و کارشناسان جستجو کرد. آن بود اغازی از آنچه امروزه نامیده می شود حرکت توسعه قلمرو اسقف آدیگرات با صندوقی از بشر دوستی(سوئیس) و میسرئور(آلمان) .

 ادامه ی مطلب به انگلیسی

یه کتاب هم معرفی کنیم.....از انتشارات IUSS .

                                                  

آینده ی علم خاک

شامل دیدگاه هایی از 55 دانشمند خاک در 28 کشور – از فنلاند تا آفریقای جنوبی ٬ از کانادا تا غنا ٬ مالزی و چین. نتیجه مجموعه ای عقاید و نظرات و تصاویری منعکس شده ی  متفاوت اما از چندین گروه. این کتاب بحث بدبینان را مورد توجه قرار می دهد"خاک شناسی  مرده و دفن شده است" و خوشبینان"آینده برای خاکشناسی روشن تر از هر زمانیست" و پس زمینه ای خواندنی از هیجدهمین کنگره ی جهانی علم خاک در فیلادفیای امریکا را بوجود می آورد. این کتاب برای هر علاقه مند به علم خاک اجباری است و رهنمونی برای آینده اش.آینده ی علم خاک

 

 

                         *******************************************

این روزها شمال ایران به خصوص استان گیلان مورد توجه صفحات زیست محیطی روزنامه ها قرار گرفته....خزر بدون خاویار....بحران زباله ها در استان گیلان...نابودی پرنده ها در تالاب انزلی...دفن زباله های هسته ای در شمال هم که اخیرا خبرشو شنیدم بیشترین نگرانی رو بوجود آورده....شاید روزی فرا رسد که نتیجه ی این اعمال را خواهند دید و به روی آنها که به جانشان تیشه زدند جوابشان را بدهند.

دیگر هیچ انگیزه ای نسیت.....چه کنیم!

                                         

                                           

 

                                                     رضازاده:منتظر مدال نباشید!

 

 آدم یه حرفهایی می شنوه که این خبرها براش عادی شده:

واکنش روزنامه جمهوری اسلامی به پوشش خبری صدا و سیما از سفر انوشه انصاری به فضا

                                    انوشه انصاری در ایستگاه بین المللی

اصرار صدا و سيما براي بزرگ جلوه دادن سفر يك زن پولدار ايراني كه در خارج از كشور زندگي مي كند و ديروز با يك كيهان نورد روسي به فضا رفته تعجب مردم را برانگيخته است . نگراني مردم از اينست كه اين رفتار صدا و سيما موجب الگوسازي براي دختران و پسران جامعه ما شود درحاليكه در جامعه انقلابي ما زنان زيادي وجود دارند كه با كمترين امكانات به ساختن هواپيما و انجام كارهاي بزرگ صنعتي موقق شده اند. انتظار اينست كه مسئولان صدا و سيما به عواقب اينگونه الگوسازي ها انديشه نمايند.

                                    

 

ستاره،تقصیر من نبود!

می خواهم درباره ی مطلب جالبی با شما صحبت کنم...آیا شده که از قضای روزگار به خاطر هوای بارانی دیر به قرارتون برسید و دوستتون شما را به خاطر اینکار سرزنش کنه و بگه دیگه تموم!برو که دیگه نمیخامت!آخه چرا؟من چه کنم؟من حتی شب قبل از دیدارمون برای احتیاط مجبور شدم بزنم کانال یک- ساعت اخبار نه- ببینم هوا چطوره؟گفت خیالتون تخت هوا فردا رمانتیکه و می تونید صفا کنید و با خیال راحت کاراتونو انجام بدید....تو شرکت بودم....نهار هم خوردم...یه خورده کارای عقب مونده داشتم...مجبور شدم تا ساعت 5 تو شرکت بمونم....تازه تونستم یه نفس تازه کنم که آخ یادم افتاد با تو قرار دارم....ساعت 7....تو کافه ستاره...تو اون موقع شنیدم رعد به برق یه چیزی گفت و یه دفعه ای یه برقی منو گرفت که نگو....ابرها زیادی با هم خودمونی شده بودند....قطرات بارون...وای....خدای من...تیپم خراب نشه...بارون هر لحظه شدت بیشتری می گرفت... ملت هر کدوم داشتند به یه سویی می رفتند...من چه کنم؟وقت کم مونده بود...به مترو نزدیک بودم...از دور جمعیت زیادی دیدم...خیابون بغل مترو به خاطر بارندگی نشت کرده بود....مترو هم تعطیل...ساعت 6:15 ...این بارون هم که قطع بشو نیست...مثل اینکه خدا مدت زیادییه که غماشو نگه داشته و حالا امروز....میخام زنگ بزنم....موبایل ها هم آنتن نمیده....شاید یه قطره بارونی رفته تو یکی از آنتن های مادر!لعنت به این بارون....یه تاکسی دربست می گیرم....ترافیک سنگینه....جوی آبها نشت کرده اند...ساعت 6:55 است....دو خیابون اون ورتر کافه ستاره است...ماشین ها همچنان سر جای خود...کرایه رو حساب می کنم....پیاده میشم.... قطرات بارون میزنند تو سرمو شماتتم می کنند....به سر خیابون میرسم...ساعتو نگاه می کنم....7:19 است...اون که ستاره است...داره کجا میره؟داره میره به سمت ماشینش...داد میزنم...ستاره...ستاره....نشست تو ماشینش....خودمو میرسونم به ماشینش...به شیشش تقه میزنم....میده پایین....میگه به به آقا....تشریف آوردید؟میگم هوا بارونیه....میگه اینو خودم می بینم!نتونستم خودمو برسونم....همه دست به هم دادند که نتونم سر موقع برسم... – بهونه نیار! اصلا از این مردای بهونه گیر خوشم نمیادا! – حالا پیاده شو بریم یه کاپوچینو بزنیم تو رگ...سردمه به مولا! –نه! –نه؟! – بله...درست شنیدی...حیف من نیست که با آدمایی مثه تو باشم. -نه،ستاره!ببین....قبول دارم دیر اومدم ولی عمدی نبوده که!ترافیک بود! –نه!مثه اینکه حرف آدمیزاد حالیت نمیشه،تموم شد!هر چی که بود....شیشه رو میده بالا!استارت و دنده یک....ویژژژ....رفت....باورت میشه!مات و مبهوت موندم تو خیابون....از سرما دارم یخ می زنم....میرم تو کافه...گوشه خالیه...میرم تو کنج...اون پایین یه کتابی می بینم...میارمش بالا....آیا بشر می تواند آب و هوا را تغییر دهد؟واقعا!نه بابا!حتما شوخی می کنه!ورق میزنم و ....

                                                      

ادامه نوشته

تا جایی که قلبم برای میهن می زند زنده ام....

چند روز پیش فیلمی رو دیدم که اگرچه قبلا داده بود و برای بار دوم پخش میشد منو به یاد یه ایرانی انداخت. فیلم "تا جایی که پاهایم توان رفتن داشت" که گویا محصول کشور آلمان بود و روایت یه مرد آلمانی که در زمان استالین به آن کشور میره....  دلیلشو نمی دونم... چون فیلمو از اول ندیده بودم.... صحنه هایی از رنج ٬ خشونت....قسمت پایانی فیلم هم که قهرمان فیلم از شوروی فرار کرده است در تهران زندانی شده است...سال 1945 فکر کنم بود.... و آنجا پسر عمویش که گویا کاردار سفارت آلمان در ترکیه است به دنبال چنین فردی است و و وقتی می فهمد که او همان پسر عمویش است او از زندان آزاد می شود و می رود به کشورش... پیش خانواده اش....همسر و دختری که بزرگ شده و پسر کوچکش.... اگرچه قهرمان سختی کشید ولی توانست به کشورش برگرده....فیلم که تموم شد یاد قهرمان خودم افتادیم.... مردی از ایران که او هم دچار چنین سرنوشتی بود ..... عطا صفوی.... الان باید دهه ی 80 عمر خود رو گذرونده باشه....

                                                                                                   جلد روی کتاب

با عطا در کتابی به نام "در ماگادان کسی پیر نمی شود" آشنا شدم.... داستان زندگی دکتر عطاء الله صفوی، ايرانی مقيم تاجيکستان است که از بيست سالگی در زمان بگير بگير توده ای ها، پس از فروريختن حکومت پيشه وری و فرقه دمکرات آذربايجان، از ساری و از طريق ترکمن صحرا، به هوای گام نهادن به بهشت موعود به خاک اتحاد شوروی می گريزد، اما ده سال به اردوگاههای تبعيديان شوروی می افتد که سيه روزی باشندگانش را بهتر از هر کسی، نويسنده نامدار روس، سولژ نيتسين تصوير کرده است.

وقتی این کتابو می خونی می فهمی انسان ها چی می تونند باشند...انسان یا جانور .... می فهمی انسان برای زندگیش چکارا نمی کنه....

                                           عطا صفوی در جوانی

احضارهاي متعدد به وزارت اطلاعات، بوروكراسي سرگيجه‌آور اداري براي تأييد صلاحيت علمي و تخصص پزشكي وي در مراكز اداري تهران و ساري، رفت‌وآمدهاي پي‌درپي ميان اين دو شهر با توجه به پيري و عدم‌استطاعت مناسب مالي، اعمال سليقه‌هاي متنوع در نهادهاي مختلف بر سر چگونگي فعاليت حرفه‌اي وي و... ازجمله دلايلي است كه به نوشته صفوي، وي را ناگزير به جلاي دوباره وطن مي‌كند و وي ضمن مراجعت دوباره به شهر دوشنبه به اتفاق همسرش، در چهارم اكتبر 2002 در آستانه 76 سالگي با گذراندن بيش از 55 سال زندگي از غربت، زندان و اردوگاه‌هاي استاليني همچنان بر اين اعتقاد پاي مي‌فشارد: "همه آنچه بر من گذشت، تاوان ايران‌دوستي بود كه به جان خريدم. گرچه حيات من سراسر به تلخي گذشت، من در حد خود آنچه مي‌دانستم و مي‌توانستم به سود ايران عمل كردم، اما دريغا كه نتوانستم و يا نگذاشتند دين خود را به پيشگاه پدر و مادر و كشور خودم ادا كنم." (ص 343)

درباره ی ماگادان بگم نه بذار از زبان عطا بشنویم:

آنچنان جايي است كه در آن 99 نفر مي‌گريستند و فقط يك‌نفر مي‌خنديد. او هم ديوانه بود! ماگادان جايي است كه مردگان را توي كيسه‌اي مي‌گذاشتند و روي برف‌هاي ابدي مي‌انداختند. جايي است كه كسي ترانه شاد نمي‌خواند.  در ماگادان زندانيان هرگز پير نمي‌شوند..." (ص 110)

ماگادانی که نزدیک دریای برینگ است......آیا این نام رو شنیدید؟اگرنه پس منتظر باشید...حتما پست بعدی براتون جالب خواهد بود......

ولی ماگادانی که الان می بینم چه شده....آباد...گویا ماگادان برای زنده ماندن تشنه ی خون هزاران نفر بوده است.... زندگی باز هم جریان دارد..... ای انسان براستی تو چیستی و کیستی؟

 

 در ادامه شما رو با عکس هم سفر خواهم کرد.....

                                       

            **همکلاسان دانشکده ی پزشکی - کراواتی من هستم. همیشه به افتخار وطنم خوب می پوشیدم.**

                         آبروی وطن بودم.همه نگاه می کردند و می گفتند:ببینید این ایرانی چطور است؟

                                                       

                                                              **عطا صفوی در دوران پیری**

ماگادان کجاست که هیچکس پیر نمی شود.....بیشتر با ماگادان آشنا شوید...باقی عکس ها را در اینجا می توانید ببینید....

                

            

  این نقشه بهتر ماگادان را نشان میدهد....دریای برینگ رو هم می بینید.....

                     

 

                        تندیس به جا مانده از دوران شوروی سابق

درویش عزیز هم با خبرهاش منو به گریه وامیداره...نمی دونم به عشق شوان شیوانی گریه کنم یا نه؟مگر گناه او چیست؟مگر گناه جنگل گلستان  چیست؟ از اینور می گویند فرار مغزها....آنان که بالا نشستید با اینکاراتون یه روز حتما درختها هم از اینجا می روند؟می روند...چون دیگر نمی توانند بسوزند و بسازند و آهشان در نیاید....

 

                                             

آنها می روند.....می روند تا به آن 180000 هزار نفر ها ملحق شوند...آنها نمی توانند بی خیال باشند....آنها می خواهند انوشه انصاری باشند...آنها می خواهند کیاوش جورابچیان باشند....آنها حق دارند.....آنها حق دارند...

                

 

 

تا به کی بی مخ ها می تازند؟

روزگار قشنگمون روزگار بی مخ ها شده....بی مخی ها هم کم نمی آرند و هی بدون این موهبت الهی حرف می زنند....می خواهم با شما حرفی بزنم...خاطره ای را زنده کنم و در این خاطره شما را با یکی از  مردان نامی کشاورزی ایران آشنا کنم....

28 مرداد بود....در خانه بودم...فهمیدم که شعبان جعفری مرده...آن هم در 28 مرداد...عجیب است ولی انکار ناپذیر...کسی که عنوان پهلوان هم دنبال اسمش به یدک می کشید ولی از پهلوانی هیچ بویی نبرده بود...کسی که به عنوان هدیه به بزرگی تمثال حضرت علی را می دهد ولی ایا عدالت مراد خود را رعایت کرد؟!این است رسم تاریخ...  

                                                          

یاد مرحوم دکتر مصدق را باز هم گرامی می دارم...یاد مرحوم دکتر فاطمی گرامی باد که تنها جرمش این بود که در جلسه ای پیشنهاد ملی شدن نفت را داد....نام انگلیس و آمریکا ننگ باد که دست به هم دادند آن نمایش را به راه انداختند و پشیمان هم نیستند که هیچ به بزرگ مرد ایرانی مرحوم  دکتر مصدق انگ می زنند تا توانند برای خود تاریخ را بخرند. 

نام مرحوم دکتر مصدق آمد و بد ندیدم کمی هم درباره ی وزرای کشاورزی ایشان اوقاتی را با هم باشیم...از 13 اردیبهشت 1330 تا 28 تیر 1331 آقایان حسنعلی فرمند و خلیل طالقانی وزاری کشاورزی بودند و بعد از کودتای ناموفق قوام از 31 تیر 1331 تا 28 مرداد 1332 خلیل طالقانی وزیر کشاورزی کابینه مرحوم دکتر مصدق بوده است....طی مطلبی که چندین قبل خوانده بودم مهندس منصور عطایی هم در دورانی این مسئولیت را بر عهده داشتند که بد نیست یادی از ایشان شود.

 

یاد نامه ای از مهندس منصور عطایی  

                                                                                   

مهندس منصور عطایی در سال 1283 به دنیا آمد و در سال 1362 در گذشت. ایشان یکی از افرادی بودند که بخش عمده ای از عمر 79 ساله ی خود را وقف خدمت به کشاورزی کردند.ایشان همچنین از بنیان گذاران نهضت آزدای ایران بودند.

 

از ایشان علاوه بر کتابهای علمی معتبر، شاگردان و کارشناسانی بنام به یادگار مانده است. ایشان همچنین در دوره ی  ویژه ای از کشور به وزارت رسیدند که از دوره های طلایی کشاورزی بود.

 

می گویند وقتی که مرحوم دکتر مصدق دنبال فردی برای وزارت کشاورزی می گشت مهندس عطایی را به وی معرفی می کنند و گفتند که  آدم خیلی درستی است ولی خیلی سخت گیر و جدی است.

مرحوم دکتر مصدق گفتند که همان درستی برای ما کافی است و .... .

 

منصور از ازدواج یک تاجر ایرانی با خانمی ترک بود. دبستان و دبیرستان را در تهران طی می کند و بعد از پایان تحصیلات متوسطه وارد مدرسه عالی فلاحت شد و سپس جزو دانشجویان اعزامی به فرانسه می شود. سه سال در مدرسه ملی کشاورزی گرینیون درس می خواند و سپس به انیستیتو اگرونومیک پاریس وارد می شود و دوره های تکمیلی را می بیند.

در سال 1315 به وطن خود بر می گردد و در مدرسه فلاحت عالی به تدریس زراعت مشغول می شود. پس از مدتی رئیس انتخابی دانشکده می شود.

در کابینه ی مرحوم دکتر مصدق مدتی وزیر کشاورزی بود و با نهایت دلسوزی سعی کرد در آن دوران پراشوب و فقدان پول و ارز به وضع کشاورزی مملکت سر و سامانی دهد. بعد از سقوط دولت مرحوم دکتر مصدق توسط کودتاچیان دو بار او را زندانی می کنند.

ایشان زمانی که کودتاچیان می خواستند نفت کشور را با قراردادی تحمیلی به بیگانگان ببخشند همراه با گروهی از استادان دانشگاه نامه ی اعتراض آمیزی به شاه نوشتند و با قرارداد مخالفت کردند که با عصبانیت شاه همراه بود. به دکتر علی اکبر سیاسی رئیس وقت دانشگاه دستور عزل آنها را ابلاغ می کنند ولی با بیان اینکه این درخواست مغایر با استقلال دانشگاه است زیر بار نرفت و در نهایت شاه با فشار بر وزیر فرهنگ  توانست به مقصود خود دست بیابد.

 

ایشان در سال 1347 به تقاضای شخصی تقاضای بازنشستگی می کنند. چیزی که من را خیلی علاقه مند به خواندن بیوگرفی این مرد بزرگ کرد این بود که شنیدم که در سالهای مرحوم دکتر مصدق صادرات کشور بر واردات غلبه کرده بود و آن هم به دلیل وجود بخش کشاورزی!(دکتر مصدق معتقد بودند که نباید خیال کنیم که نفت ملی شده فقط به این قسمت اکتفا کنیم در حالی که امروزه مغیرات فراوانی مشهود است!)

                           ***************************************

ببینید در ایران همه چی به هم وصل پیدا می کند....درویش عزیز در پست جدید خودش شیراز و سیوند و گندم و بیابان زایی! به خوبی این مسئله رو نشون میدهند....

آبي كه براي توليد گندم در سطح 450 هزار هكتار از اراضي كشاورزي استان اختصاص يافته (10 هزار و 360 متر مكعب)، حدود دو برابر آب لازم براي توليد اين مقدار گندم است!

گندمی که نیاز آبیش خیلی کمتر از محصولات دیگست....فائو میگه گندم بکارید....رشدش کاهش یافته ولی نه با این کارا....یکی رو درست کن و بزن اون یکی رو خراب کن...

                                            

از این نمونه ها کم نیست،اینو شنیده بودید تا حالا:

۸ سال علافی برای پول های زمین های کشاورزان

تعدادی از کشاورزان ساکن اطراف فرودگاه یاسوج که از ۸ سال پیش زمین های زراعی خود را برای ساخت فرودگاه شهر واگذار کرده بودند هنوز پول زمین های خود را نگرفته اند...شرکت ملکوتی هواپیمایی آسمان گفته در حال مذاکره ایم...(نقل از ماهنامه ی دهاتی)

خسته نباشند...پیشنهاد می کنم برای رفع خستگی این عزیزان کشاورزان یا اعضای خانوادشون چایی تازه دم ببرند...

                                                                 

 

مواضع همسر الهام درباره ی سید خندان جالب بود: جیره خوار آمریکا....میگن به سیدا یه چیزی بگی یه عذاب آسمانی برات نزول میشه...شاید خانم رجبی از این سپرها و ضدگلوله های خارجی برای خودش گرفته باشه....

 

با این اوضاع تازگیها احساس ترس می کنم....فقط این ترس من یکیمی با دیگر فامیلاش فرق می کنه...این ترس می خنده نمی دونم به چی می خنده؟!

                                            ترس خندان - عکاس خودم!

 

عجب روز قشنگیست... روز جوون....ای جوون ها تبریک میگم....هم جوون های نسل سوم، هم جوون های نسل دومی....

             طرح از جمال رحمتی- روزنامه ی شرق

با اعلام موضع حراست وزارت علوم
اردوهای مختلط ممنوع(اصلا چه ربطی به حراست داره)
                   طرح از خانم فیروز مظفری - شرق
از خانم مظفری خیلی بعید می دونستم سرباز هخامنشی بیاره تو کارش..آخه بعد از این همه سال بازم باید انجام وظیفه کنه؟!پشتشم کرده به خانم ها!عجیبه از خانم مظفری!ولی نکته ی خوبی رو مورد توجه قرار داده...تعداد اقا پسرها و خانم ها رو بشمارید!مگر اینکه سربازه از وظیفش سر پیچی کنه و .....!!!!!

 

                                                                                                  **ایام به کام**

 

 

 

                                                                                                                      

سفرهای مرد خاکی(2)

 بعد از کیش دیبی سه راه اسالم - خلخال یکی از جاهایی است که اکثرا تو تعطیلات بهشون سر میزنم...جاده ای زیبا که هر چه بیشتر شناخته میشه بیشتر رو به تنزل میذاره...در ابتدای راه که مزارع جو و برنج بیشتر دیده میشه..اولین آبادی خرجگیل است که رودخونه ای که از میانش میذره طراوت خاصی به هوا و فضا میده...در همون نزدیکی ها چشمه ای است که بسیار گواراست....بعد از رونق کافه سازی در این جاده اخیرا آپارتمان سازی هم شنیده شد در ارتفاعات این جنگل شروع شده...مشکل  تازه ای که در این سفر دیدم وجود کرمی همچون کرم ابریشم بود که به نظرم همون پروانه ی سفید آمریکایی بود..هر جای شهر که می رفتید آثراتشو میدید...فرض کنید که پیله بیاد و تموم وجودتون تار بزنه....در شهرستانهای پیرامون تالش هم شنیدم وجود داشت...دوستی می گفت این پیله خسارت زیادی بهمون زده...ما هم این تارهات را با کمی نفت آتیش میزنیم و اگه پیلش بیوفته دیگه تمومه و دیگه پیله بی حس میشه و کاری نمی تونه بکنه....یکی دیگر از شایعات جالب استان شدن تالش بود که حتی آمدن رئیس جمهوری رو هم نوید داده بودند(همچنین میدان امام علی(ع)که همزمان با شب ولادت ایشون افتتاح شد و ۲۰۰ تومان خرج داشت)البته رئیس جمهور هم نیامدند که برای چی بماند....عزل و نصب ها هم داغ بود...شهردار که تا موقعیه که بودم عوض نشده بود ولی شهردار تالش بد نیست بدونید تلفنچی آژانس بوده و چجوری از اینجا سر در آورده بماند....

               جاده ی اسالم - خلخال

داشتیم از جاده اسالم-خلخال حرف میزدیم....بین اسالم و خلخال سه تا ییلاق هست که اولین ییلاق با هجوم ملت بیشتر شبیه شهره....تبریزی ها و اردبیلی ها و تهرانی ها با پرداخت مبالغ ۵-۶ میلیونی به قدیمی های آنجا جا خوش می کنند....بعضی ها کلک های رشتی می زنند و حصار کشی می کنند و با گل خونه می سازنند و دور حصارشون پهن می ریزند که نشان از شیوع کلک های رشتی ها می باشد!بعد از ییلاق اولی لرزه خانه هست بعد هم چارسو هست که ما آنجا مدتی سکنی گزیدیم!  

                      جاده ی اسالم - خلخال /اویلن ییلاق

                       اولین ییلاق در جاده ی اسالم - خلخال

               زوج خوشبخت

بعد از صرف صیغه بلعت نمی دونید چه حالی میده دراز بکشی و از این سکوت لذت ببری...نه صدای آدمی...نه صدای بوقی....نه اعتراضی...نه دادی...هیچ...فقط سکوت...سکوت طبیعت....شاید نشانه ی رضایت از ماست.. بعد از یه خواب دلند و صرف چای با پسرخاله برنامه چیدیم که بریم بگردیم...

 

این دفعه یه گیاه جالب و زیبا رو هم زیارت کردم....اسمشو گذاشتم زعفران شمالی...خیلی زیبا بود.....

           زعفران شمالی!

                    ییلاق چارسو - مسکن مرد خاکی

به چشمه میرسیم....از آب خنک و گواراش می نوشیم و شروع می کنیم....

                              چشمه..................وای..دلمو بردی!!

از عکس زیر بهتر میشه با ما همراه باشید...می خواستیم از دامنه بریم پایین و به جنگل هایی که از دوردست میشد دیدشون برسیم....سال پیش به سمت راست رفته بودیم....یعنی به طرف منشاء جریان آبی که مشاهده می کنید ولی امسال قصد کریدم به طرف چپ بریم....

                همینو بگیر و برو پایین!

ساعت حول و حوش 4.5 بود...شروع کردیم...مدتی همراه جریان آب بودیم...به یه صخره رسیدیم...با حوصله و آرامش ردش کردیم... بعد از 45 دقیقه ای به رود اصلی رسیدیم....به سمت چپ جهت گرفتیم....آب زیاد تمیز نبود ولی باز آرام بخش خستگی راه بود...به یه نیمچه آبشار میرسم....

                                    

کمی جلوتر میروم....وای چه کثیف....تنزل طبیعت رو می بینید...سال پیش به این کثیفی نبود....نمی دونی چه حسی میده به آدم وقتی مسافری رو می بینی که سرشو با شامپو تو رودخانه ی اسالم می شوره...پوست هندونه....بطری نوشابه....چی توز...مزمز....حالشو می کنه و هر چی داره خالی می کنه همونجا...تو ییلاق اگه برید می بینید که محلی ها اگه خیلی دیگه تو خرج بیوفتند برای خودشون شیر و نون میذارند تو سفرشون...نه غذاهای روغنی که بعدا بیان تو چشمه و رود بشورند... تنزل طبیعت.....

                                

به جنگل نزدیک میشیم...تو این حوالی جنگل خیلی کم پیدا میشه...بیشتر درختان شبیه درختاهای ارس بودند...با ن های بالا...شاید اغراق نباشه بگم بالای 100 سال....ریشه هاشون نزدیک 5 متری توسعه یافته بودند...به همت این ریشه ها تونستیم بالا و بالاتر بریم....به یه درخت میرسیم....پسر خالم بالای یکی از درختا میره...اوه یه چیز عجیب می بینم...یه چیزی شبیه پای گاو....تو دل درخت...جالب نیست؟

            پای گاو تو شکم درخت!

خوب دیگه تموم شد....باید بر می گشتیم...نزدیکای ساعت ۶:۱۵ بود...موقع برگشتن یه بار بدجوری نزدیک بود شهید راه طبیعت شم....سنگ هم سر خورد و یه ضربه زد به پامون که با سوز و لنگان لنگان ادامه ی راهو بریم....ولی خدارو شکر سالم به خونه رسیدیم...بقیه ی عکسای این گشت کوچک رو می تونید در اینجا ببینید..امیدوارم که خوشتون بیاد....

                      ************************************************

جای زیبای دیگری که به همراه پسرخاله رفتیم آبشار ویسا دار بود...۱۰ سال پیش به این آبشار سری زده بودیم...یادمه که اون موقع خیلی از صداش می ترسیدم....یه آبشاری که برخلاف آبشارهای دیگر به جای اوج در انتها باید بگردیش....در بین راه جنگل های کمتر دست خورده ای میدیدی که بسیار زیبا بودند...گیلاس وحشی و ..... .

آبشار ویسادار فکر کنم نزدیک ۵ متری ارتفاع داره  و عمق حوضچه اش نزدیک ۲.۵ متر...یادمه ۱۰ سال پیش پلی که بود با چوب و طناب ساخته شده بود و قدرت آبشار اونو با خودش همراه کرده بود و یه تاب بازی به راه انداخته بود ولی این دفعه یه پل فلزی نه چندان محکم بود...برای گرفتن عکس از آبشار کم بود جان بسپارم...صخره نوردی هم عالمی داره ها....

برای دیدن سایر عکس ها به آنجا مراجعه کنید.....امیدوارم که عکس هایم رو پسندیده باشید...

تازگیها تالشی ها وب سایتی درست کرده اند که بدک نیست....می تونید برای اطلاعات بیشتر به طوالش دات کام سر بزنید....

در پایان امیدوارم که بیان این خاطرات و دیدن این زیبایی ها هم برای شما مسرت بخش بوده باشه....

                           آبشار ویسادار - پره سر - تالش

                                                                          ** پایان **

سفرهای مرد خاکی(1)

سلامی تازه بر شما عزیز گرامی های دوست داشتنی...

سفر به پایان رسید و الان در خانه ام...از لطف و محبتون در این مدتی که نبودم ممنونم....امیدوارم باز هم در کنار شما عزیزان روزهای خوشی رو داشته باشیم....

سفری که رفتم پر بود از خاطرات...از دشت های قزوین گذر کردم....جایی که اگه درست اداره بشه میشه سیب زمینی که بذرش از خارج خرید میشه رو خودمون به بار بیاریم....دشتی غنی و زیبا.....

            

           

به لوشان میرسیم...مهندسین و کارگرانی می بینید که مشغول به کارند...معلوم نیست کدوم شیرینی به این فرهادها گفته این کوهای زبون بسته رو بکنند....اونم با این همه ابزارهای که درد آوره...فرهادهایی که پوست کلفتند و تونستند کله گندهایی رو از چشم شیرین خوار کنند و بازنده شوند....

        

به انزلی میرسم....بندری زیبا...با مرغ های دریاییش....پسته های دریاییش.....با برج ساعتش میرم تو خلوت...ازش میخام عکس یادگاری داشته باشم...خوشحال میشه و خودشو جمع و جور می کنه....یه قیافه جدی به خودش می گیره...میگم بگو هلو...میگه و شاتر زده میشه....

            

یکی دیگه...حالا اینجوری...حالا دست به بغل....افق نگاه کن....کلافه شد و گفت خسته شدم...کمرم درد می کنه...بالاخره سنی گذشته ازم جوون....

                              برج کج

 به یکی از قدیمی های شهر بر می خورم...تنهاست و بدون جریان زندگی...از او خاطره ای ثبت می کنم و با او خداحافظی می کنم...

             

اخیرا هم در این انزل خون آشامی نازل شده که كه مرتكب شش فقره قتل شده است ....

به تالش میروم...بعد از اینکه خستگی راه رو از تنم می رونم به لیسار میروم...بعد از تفریحات مربوطه به سمت کنسرتی که در همون حوالیست می روم....صدای موسیقی از راه دور به گوش می رسد...چهار اکو می بینم....جمیعت اندک اند... با نزدیک شدن به پاسی از شب کنسرت شروع میشه... جمیعت زیادی حلقه زدند....از همه جا هستند...کنسرت خوبی بود...

            

روز بعد به کیش دیبی میرم...جایی که به کیش و دبی تالش معروفه....فقط به جای برج های سر به فلک کشیده درختان هستند و به جای دریای ازاد رودخانه ای در آن .....طبیعتی دست خورده ولی باز هم زیبا...

            

             

             

           

           

          

          

                                                                                                                     ادامه دارد!